|
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:آرزو, :: 19:6 :: نويسنده : نرجس جلالی یزدی
وقتی چکاوک آرزوهایم بال میگشود و کشتی های دریاهای دور باد بان برافراشته بودند
من هم خیال میکردم تو می آیی از راه دور...
عجب خیال باطلی داشت خیال من
که هنوز به تو فکر میکرد...
تو که بی رحمانه وجودم را میشکستی
و گلهای باغ آرزویم را خزان میکردی تو که شاپرک بودی و من به تو دل بسته بودم
توکه آفتاب بود ی و من برف
من دلخسته , تو مهربان
دلم میخواهد باران ببارد و خاطاتم را بشوید ومن پرواز کنم باز هم با چکاوکها....
و با مسافران کشتی ها هم نوا شوم
دلم میخواهد در دریای خیالم غرق شوم
تنهای تنها.....
![]() ![]() |