|
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:آرزو, :: 19:6 :: نويسنده : نرجس جلالی یزدی
وقتی چکاوک آرزوهایم بال میگشود و کشتی های دریاهای دور باد بان برافراشته بودند
من هم خیال میکردم تو می آیی از راه دور...
عجب خیال باطلی داشت خیال من
که هنوز به تو فکر میکرد...
تو که بی رحمانه وجودم را میشکستی
و گلهای باغ آرزویم را خزان میکردی تو که شاپرک بودی و من به تو دل بسته بودم
توکه آفتاب بود ی و من برف
من دلخسته , تو مهربان
دلم میخواهد باران ببارد و خاطاتم را بشوید ومن پرواز کنم باز هم با چکاوکها....
و با مسافران کشتی ها هم نوا شوم
دلم میخواهد در دریای خیالم غرق شوم
تنهای تنها.....
نظرات شما عزیزان: منیژه
![]() ساعت22:35---27 تير 1391
وقتی این همه اشعار زیبا را میخوانم نمیدونم چه کامنتی بگذارم جز تشکر
به راهتون ادامه بدید ای بانوی ایرانی
سلام.وبتون خخخخخخخخخخخخخخيلي قشنگه همينطور شعرهاتون كه سرودين واقعا عالين..اگه با تبادل لينك موافقين تو قسمت نظرات وبم بگين و منو با عنوان عشق توت فرنگي لينك كنين
![]()
با سلام خدمت خانم جلالی عزیز
من تمام شعراتون رو خوندم واقعا زیبا و با احساس سرودین . بی صبرانه منتظر کارای بعدی شما خواهم ماند.
بی نظیره خانم جلالی عزیز
واقعا عالیه .... شما مامانی عزیز ما هستید و من هم مثل زهره دخترتون که در اولین شعر اسمش رو بردید دوستتون دارم... کاشکی مامان منم برام مثل دختر شما که مامانش براش شعر میگه شعر ی میسرود ولی فرقی نداره شما هم مامان عزیز من هستید ومن هم خیلی دوستتون دارم.... خیلی.. ![]()
![]() |