|
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 11:24 :: نويسنده : نرجس جلالی یزدی
میخواستم شب باشم شب به من خندید و گفت : ماه و ستاره ها در دل شب زیبا هستند.... میخواستم روز باشم خورشید به من خندید و گفت : من روز بر همه نور فشانی میکنم.... میخواستم شاپرکی باشم شاپرک خندید و گفت: من انسانهایی را میشناسم که وجودشان عشق را میپراکند... عشق به خدا... عشق به هستی .... وجودشان گرامی باد....
ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 11:3 :: نويسنده : نرجس جلالی یزدی
محبوب زیبای من که در شبهای مهتابی به دیدار من می آیی آهسته تر بیا که مرا خواب در ربوده است ... نمیدانی بسی شبها و روزها و سالها با بغل بغل گلهای نرگس و لبخند اقاقیا تا پشت پنجره نگاهم آمدم و دزدکی تو را نگاه کردم .. ولی تو هرگز مرا ندیدی .... باور کن برای دل مجنون و آواره و سرگردانت لیلی تر از من وجود نداشت .. چشمانت را باز کن و ببین که همه چیز زیباست و حتی وحتی وحتی محبوبم بدان که لیلی تو را دوست داشته و دارد و خواهد داشت .... ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 10:44 :: نويسنده : نرجس جلالی یزدی
وقتی قطار امید و داشت کم کم به مقصد میرسید نگاهم خیره بود به تمام گذشته های دور ایام کودکی صبح های زود سماوری که قل قل میکرد ونانی به داغی دل من مادرم که مهربانیش بوی گنجه های اطاقی را داشت پر از شیرینی عشق مادری مدرسه درس و کتاب و برف و آفتاب ودوستانی چون باران بهاری که قهر و آشتی هایمان دوامی نداشت به عروسی که با دود کندر واسپند و نقل در روز سرد زمستان به حجله میرفت به پیرزنی که از گذشته ها سخن میگفت و خنده های شیرینش همه را میخنداند به جعبههای شیرینی شب عید آقا به لبهای قرمز دخترک عقدبسته همسایه به عاشق شدن پسری در نانوایی محله به پنجره هایی که به کوچه باز میشد و آهنگ صدای مردی که شاید عاشق بود و آواز میخواند مسافران انگار هنوز به مقصد نرسیده اند .. عده ای پیاده شدند و عده ای.... مثل من هنوز در انتظار رسیدن قطار آرزوها به جای جایی که دوست دارند من روزی از قطار پیاده خواهم شد و خواهم گفت من آمدم من آمدم... ادامه مطلب ...
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:عطر خوش خاطرات, :: 19:14 :: نويسنده : نرجس جلالی یزدی
شیشه عطر دلم وقتی از طاقچه افتاد و شکست همه ی خاطراتم خوشبو شد ....
لیوان آب رو برویم به من خندید
اطلسی باغچه به من گفت چه بوی خوشی ...
حتی از من خوشبوتر
و من به او گفتم آری حتی از گلهای اقاقیا و نرگس هم خوشبو تر است
شاپرک سرگردانی که رو گلی نا آشنا نشسته بود گفت :
کاش شیشه عطر هرگز نمیشکست و من احساس میکردم که همه ی بوی خوش از من ساطع شده است
آن وقت تمام لحظات من پر شد از بوی خوش تنهایی ....
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:تو را دوست میدارم, :: 19:13 :: نويسنده : نرجس جلالی یزدی
آنقدر تورا دوست دارم
که کوچ پرندگان مهاجر را به شهرمان دوست دارم
آن قدر تو را دوست دارم
که غروب سرد آخر پاییز را با قلبی گرم....
آن قدر تورا دوست دارم
که ماهی های گلی حوض ,روشنایی آفتاب را دوست دارند
و آن قد تو را دوست دارم
که اجازه نخواهم داد باد خاطرات خوشمان را با خود ببرد
|